خدایـــــا خستـــه ام
نــــه از خــــــودم
از کسی که مرا غـــرق خودش کرد
امـــــا نجــــاتم نداد ...
(ارسالی دوستــان)
بارانی بلندم را پوشیده ام
در پیاده رو قدم میزنم و
شعرهایی که دیشب برایت سروده ام را
بلند بلند می خوانم...
پسری با دوچرخه اش از کنارم میگذرد
جوری نگاهم می کند
که باور نمی کنید !
اهای مردم ؟؟؟
شاعری دیوانـــه ام
با دماغ دلقک ...
به دلنوشته هایم نمیخندید ؟؟؟
چگونه میتوانم زنده باشم
وقتی که مردنم را دیدم
که دیدم روح و جانم با چمـــدانی در دست
ارام ارام از من دور شد
و من در میان مــه غلیظی
مردم ...
یک روز جنــازه ی یک عالمه عشق نهان ، پیدا میشود
با یک عالمه دلنوشته به خون کشیده شده
و در کنـــار این همه،
تنهـــا رد پای تــــو پیداست
که رفتــه ای ...
صدا، نور، تصویر
این صحنه را تــو بازی کن ...
سناریو را خوب بخوان
تـــو می آیی به سمتم
و بلند فریاد میزنی
دیوانــــــــه من دوستت دارم...
کـــاش به جای بـــاران تـــو بودی
که هروز، که هر عصـــر
به وقت دلتنگیـــم
می آیـــــد ...
دلنوشته هایم،
شرح بلایی است
که چشم تـــو به روزگار من دیوانــــه آورد...