دیوار ها هم عاشق می شوند…
یادگـــاری ننویسید …
اگر برنمی گردید.
امروز که به سرم زد فهمیدم ،
هوایت چه دستان سنگیــنی دارد!
خورشیــد
هر روز دیرتــر از پـــدرم بیدار می شود
اما زودتر از او به خـــانه بر می گردد …
به سلامتی هرچی پدره . . .
سلامتــــی پــــدرم ...
باور کن مـــاه هاست
زیباترین جملات را برای امروز کنــارمی گذارم،
اما امشب همه جملات را فراموش کرده ام،
همینطور بی وزن و بی هوا آمدم بگویم
پدرم روزت مبارک ...
دلـــم عجیب تنگ شده
برای تمـــام لحظه هایی که
دلت عجیــب برام تنـــگ می شد…
ذهنـــم فلــج می شـــــود وقتی می خوانمت
و تــــو حتی نمیگویــی
جـــــــــانم ...
ﺑﻪ ﻣﻦ دیوانـــه ﻣﺠﻮﺯ ﭼـــﺎﭖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ
ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ:
ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﻮﺷﺘـــﻪ ﺍﯼ ﻗﺎﺑﻞ ﺑـــﺎﻭﺭ ﻧﯿﺴﺖ!
ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗـــﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ !!!