خوانده بود:
زیر بــــاران باید رفت.
فکر میکرد …
زیر باران باید،
رفــــــــت...
جملـــــک 3
این جا برای از تـــــو نوشتن
هـــوا کــم است!
باشــــه
من به تـــــو نمیام …
اما تو به خودت بیــــا
من دیوانـــه زنده ام…
نه از جـــانی که مانده،
از استخوان های لجبـــازی که روی هم ایستاده اند!
گیسوان تو شبیه شب است…
اما نـــه
شب که نباید این قـــدر به درازا بکشد.
من قســـم می خورم
این بـــاران، بارانی معمولی نیست؛
حتما جایی دور، دریایی را به بـــاد داده اند….
امشب شب آرزو هاست ...
آرزو میکنم آرزوی کسی باشی
که در خیالت آرزویش را کرده ای ...
مــــا رو هم دعــــا کنید ...
دلم برا تـــــو که نه ،
ولی برا کسی که فکر می کردم تو بودی
تنگ شده !