لعــنت به تــــو ای دل،
همیشه جــــایی میمانی
که تــــورا نمیخواهند...
لعـــنت به این دل دیـــوانه ...
مترسک گفت:
اي گندم تو گواه باش که مرا براي ترساندن آفريدند
اما من عــــاشق يرنده اي بودم
که از تــــرس من از گرسنگي مرد
زلیخـــا
جـــان یوسفت راستش را بگـــــو ...
به خــــدا چه گفتی که خودش
اینطـــور پــــا در میانی کرد ؟؟
نمـــــیـدانــــی حـــال این دیـــوانـــه را
چه دردی دارم !
وقـــتـی ...
حــــالـم ،
در دلنوشـــته هایم نــمی گنــــجــد …!
ســـگ دارند لعنتـــی ها
چشمانــت را میگویم
همان ها که حتی در خـــواب هم رهـــایم نمیکنند ...
انقدر گـــم شده ای در او
که حتی در عمق چشمانــت هم می نگرم
خـــود را که نـــــه
او را می بینم...!
از همــان نگــــاه اول
گــــم شدم
گم شده ام در عمق چشمانت
به سان کودکـــی که سال هاست راه خــــانه اش را گم کرده ...
گریه آخــــر شب ها انگــــار کافـــی نبوده
این روزا
اول صبـــح ها هم گریــــه میکنم ...
(کی گفتـــه دیـــوونه ها گـــریه نمیکنن)